لذتِ کشک بودن!؟
اختصاصی «جێژوان» پـــاتــوق بــچـههـای بـــوکــان: آنقدر نوشتیم بوکان ما اینگونه است و بوکان ما آنگونه است که خودمان هم باورمان شد! در حالی که متأسفانه و البته با جرأت تمام میگویم: بوکان ما هیچی نیست!؟
آنقدر داد زدیم و پاسخی نشنیدیم که با تمام وجود «کشک» بودن خودمان را حس کردیم! و شاید تو ندانی چه حسی دارد این کشک بودن؟!
کشک بودن خیلی هم بد نیست!؟
وفتی مسئولان برای کار نکردهاشان بنر تشکر نصب میکنند، اما نظرات منتقدانه سایت دستگاه مطبوعشان را از انظار عموم محو میکنند!
وقتی کار عمرانی یک شهر یا کلانشهر بی صاحب میشود بوستان کردن دم درِ رییس اداره بووووووووق!
وقتی خدمت به شهروندان میشود کامیون کامیون ماسه ریختن دم درِ خانه فلان مسئول، در حالی که همسایهاش زمستان پیش رویش را تا کمر در گِل، ره به سوی خانهاش میکوبد!
وقتی از رمضان این ماه میهمانی خدا؛ مسئولان ما فقط دادن میهمانیهای آنچنانی با مرغ 6000 هزار تومانیاش، در فلان هتل و رستوران و تالار پذیرایی را یاد گرفتهاند در حالی که بسیاری از شهروندان رمضان را بیسحری میگیرند و در سفره افطارشان حتی از پسماند همان سور و ساتهای فرمالیته خبری نیست!
وقتی آب در این شهر که سدش آب کل شمالغرب کشور را تأمین میکند اما در خود این شهر مردم روزه دار 24 ساعت را بدون آب سپری میکنند و هیچ مسؤلی نه خم به ابرو میآورد و نه پاسخگوست!
در شهری که برای اختلاسهای میلیاردی به دنبال واژههایی هستند که قُبح مسئله را کمرنگ و پاک کنند!
در شهری که به انبار غله استان مشهور است، اما انبارش را ندارد!؟
در شهری که طرحهای عمرانی چند ماهه به آثار باستانی تبدیل میشوند!
در شهری که مدیریت پسماندش از تازه شهرهای اطراف هم عقب افتاده تر است!
در شهری که مسؤلان واقعاً مسؤلش، از جذب بودجههای مصوبش خودداری میکنند!
در شهری که در میان هجده شهر استان رتبه هجدهم جذب اعتبارات مصوب دولتی را داراست!
در شهری که ساخت یک زیر گذر و رو گذر در آن به رؤیا تبدیل میشود!
در شهری که هفته دولتش فقط هفته زمین خوردن کلنگهاست!
در شهری که در کنار شیک ترین مجتمع تجارش کارگاه جوشکاری و نجاری وجود دارد و مسئولانش به واژه شهرک اصناف آلاینده آلرژی دارند!
در شهری که آثار تاریخیاش یک شبه به پاساژ و ... تبدیل میشود!
در شهری که دیگرعروس شهرها صدایش نمیکنند و لقبش با افتخار میشود شهر دست اندازها!
در شهری که بسیاری از شهروندان آن (از جمله خود من) محل ساخت بوستان جدیدش مشهور به تپه ارکان را نمیدانند!
در شهری که تازهترین پارکش جدا سازی قسمتی از پارک ساحلی و نامگذاری آن به عنوان پارک بانوان است که با دیوار تلیسیش بیشتر به زندان ابوغریب شباهت دارد تا مثلأ پارک!
در شهری که آوازه صفهای طولانی CNG اش به همه ایران سرایت پیدا کرده!
در شهری که تاکسی دارانش از دست قانونهای عجیب و غریب سازمان تاکسی رانیش خانه نشین و تاکسیهای تقلبیاش از سر و کول مسافران بالا میروند!
در شهری که رییس اداراتش همزمان دو اداره را در دو شهرستان مختلف را اداره میکند!
در شهری که میزان ورودی های دانشگاههایش از میزان خروجیهایش روز به روز کمتر میشود، در حالی که همه شرکت کنندگان در آمزمون سراسری امسال مجاز به انتخاب رشته هستند!
در شهری که لیسانسههایش کارگری و مسافرکشی میکنند!
در شهری که نمایندهاش کارش فقط شده تذکر کتبی و شفاهی دادن به فلان وزیر!
در شهری که نشریاتش میشوند شیپور تبلیغات کاندیداهای متمول انتخابات و تاریخ مصرفشان با اتمام کارزار انتخابات به سر میرود و تا انتخاباتی دیگر «المپیکی» میشوند!
در شهری که بهترین کارش «دروێنه» و «دهسکهنه» است!
در شهری که کمربندیاش که با عبور کامیونهای عظیم و یدک کشهای غول پیکرش بیشتر به یک جاده عبور ماشین آلات جنگی شبیه است، از وسط شهر میگذرد!
در شهری که مسئولانش تاریخ افتتاح کنارگذرهای سقز و میاندوآبش را زود به زود آپدیت میکنند!
در شهری که مسئولانش هنوز در حال مطالعه طرح راه آهن آن هستند در حالی که صدای سوت قطار در همه شهرهای اطرافش شنیده میشود!
در شهری که در کشتارگاهش هنوز به روش شصت سال پیش حیوانات را ذبخ میکنند!
در شهری که مردمش برای مرغ خدا تومانیاش صف میکشند!
در شهری که بهشت آب کردن موتورهای مزایدهای و بیسندی است که هر روز داغ از دست دادن جوانی را به دل خانوادهای مینشاند!
در شهری که فرهیختگانش تا زمان مرگشان در بوته فراموشی هستند!
در شهری که پولدارهایش نامیتر از شاعران و نویسندگان و هنرمندانش است!
در شهری که همه کارهای عمرانیش در چند خیابان مرکزی شهر اجرا میشود و حاشیه نشینانش در گرداب فراموشی غوطهور هستند!
در شهری که با وجود همه این مشکلات و دهها مشکل از قلم افتاده دیگر هنوز داعیه مرکزیت استان خیالی «موکریان» را دارد!
اگر من مسئولش بودم...
بقیهاش را شما بنویسید! چون اگر اندکی صبر کنم سحر نزدیک است!؟